سلام حاج قاسم
از زبان دل هاي داغ ديده اي با تو سخن ميگويم که داغ تو بر جگرشان مانده
حاج قاسم من و خانواده ام عزادار بوديم که غم از دست دادنت قلب هامان را اتش زد
روز سومي بود که محمدمعين عزيزمان اولين و تنها نوه ي خانواده مان را که شش ماه بيشتر مهمانمان نبود از دست داده بوديم ،هنوز گيج نبودن گل شش ماهه مان بوديم و شايد از ياد برده بوديم که هميشه بدتر از بد هم وجود خواهد داشت
صبح روز سوم بود که با خبري مات و مبهوت شديم انگار داغ دلمان تازه تر شد يا نه اصلا بهتر بگويم ،يک لحظه غم خودمان را فراموش کرديم و جراحتي عميق بر دلهايمان بود خبر پرکشيدنت
حاج قاسم
انروز صبح پدرم ناباورانه و اشک ريزان جزييات اسماني شدنت را تعريف ميکرد و من و مادرم با چشماني اشکبار و نگاهي غمي الود خيره به صفحه ي نمايشگري بوديم که انگشترت را نشان ميداد و مهر تاييدي بود بر حرف هاي پدرم.
حتي برادرم که فرزندش را از دست داده بود و شايد فکر ميکرد دردي بالاتر از درد او نيست براي از دست دادنت چنان اشک ميريخت که گويي فرزندش را از ياد برده بود .
جانکاه بود غم از دست دادن عزيز و جانکاه تر وقتي عزيزتري را از دست بدهي .
عزيز تر خانواده ي من برايمان دعا کن
درباره این سایت