شب و است و سکوت و پارچه ي مخملي اسمان
از دور صداي خس خس جارويي
ک با دستان پينه بسته ي رفتگر روي زمين کشيده ميشود به گوش ميرسد .
صداي عبور گاه گاه ماشيني در امتداد خيابان
سکوت شب و خس خس جارو را در هم ميپاشد
تيک تاک عقربه هاي ساعت روي ديوار
شب خلاصه در دو حرف ميشود کوتاه اما بي پايان .
وقتي بي خوابي به سرت بزند و فکر و خيال تمام ذهنت را بجوند،
اين پارچه مخملي سياه با ان پولک هاي سفيدش به راحتي رهايت نميکند .
با تو ميماند تا دور دست هاااا
تا هر کجا که خيالت پرواز کند .
اينجا درون اتاقم همه چيز رنگ ارامش دارد ؛ به جز خيالم که به دنبال توست .
بي قراري ميکند براي امدنت .
براي ماندنت .
انگار تو را ميخواهد
درباره این سایت