حامل نور ...



 ادمها تغيير ميکنند و هيچگاه به يک حال باقي نمي مانند اين ذات ادميست که   انعطاف پذير است ،اما گاهي اين تغيير انقدر نرم نرمک اتفاق مي افتد که انسان   متوجه ان نيست ، البته تغييرات هميشه دو جنبه داشته اند يا "خوبند يا بد"


 اگر بخواهيم تغييرات از خوب به بد را در نظر بگيريم چقدر دلگيرند ادمهاي خوبي که   کم کم رو به بدي ميکنند کمي که در اين راه جلو تر بروند کارشان از تلنگر هم ميگذرد   و برايشان کار ساز نيست.


 اما گاهي ادمها تغيير ميکنند بدي هايشان را با خوبي عوض ميکنند و چه دلنشينند   وقتي سعي ميکنند فقط به جلو پيش روي کنند و حتي نميخواهند سري به سوي   گذشته بر گردانند ،چه ارزشمند است اين تلاش !


 خيلي وقتها در روزمرگي هايمان هردو اينها برايمان اتفاق افتاده و مي افتد ،چه   خوب است که سعي کنيم هميشه راه دوم را پيش بگيريم که هم خودمان هم   اطرافيانمان را ارامش بخشيم .


 


 امروز دلم به قلم رفت نه دستم 


 امروز دلم امد تا کمي راز دل با تو بگويد اي همنشين هميشگي من 


 چقدر غريب و تنها شده اي ،يادم ميايد روز هايي را که در اوج خوش درخشيدي 


 اما حالا بي کس تر از خودم در گوشه اي از اين دنياي خاکي افتاده اي 


 وبلاگ من ياور روز هاي بي غمي ام 


 دلم برايت تنگ شده بود ،براي پست هايت ،


 براي رنگ زمينه ات ،براي نظراتت ،براي عکست براي همه چيزت .


 يادم مي ايد هر چند وقت يکبار با چه وسواسي


 به دنبال زمينه براي نو شدنت ميگشتم !!!


 ساعت ها وقت صرف نوشتن مطالبت  ميکردم ،


 چقدر دوست داشتني بودي و هستي و خواهي بود 


 الان بعد از هشــــــــــت ســـــال و اندي که از اغازت ميگذرد با خودم ميگويم شايد   بهترين کاري که در نوجواني ام انجام داده بودم "تو بودي!"


 باز هم امده ام تا کنارت باشم ،بنويسم و بهاري ات کنم .


 پي نوشت :  من امدم .


  سحرگاهي که دل به معبود داده باشي


  ارامشي بي بديل نصيب تو و دلت ميشود


  که انگار هيچ غمي از ازل نبوده و نيست و تا ابد هم نخواهد بود ، 


  خداي مهربانم ،


  حالا وقتي مثل کودکي ام  با نام مهربان صدايت ميکنم،تفاوت  دارد ،


  زيرا حالا با يقين کامل و اگاهانه به مهربانيت اينگونه صدايت ميزنم ؛


  مهربان خداي من ، عفو کن مرا بخاطر غفلتم بخاطر بي ادبي ام ،


  بنده ات ناسپاسي کرد و تو باز هوايش را داشته اي !


  بنده ات سر کشي کرد و تو دست بر سرش کشيدي !


  بنده ات غفلت کرد اما تو هر لحظه ياريش کردي !


  ميدانم ميبخشي تو بخشنده اي ،


  تو براي بنده هايت کم نميگذاري ،


  رو سياهم اي غفار الذنوب،


  پروردگارم تو هيچگاه ابروي بنده ي خاطي ات را نميبري،


  اري تو ستار العيوبي تو مهربان خداي مني .


  کمکم کن ؛کمکم کن تا غافل نشوم !


  من عبد ذليل تو ام ،


  اگر ياري تو نباشد نميتوانم


  "معبود من ميپرستمت "



 


  امروز چهلمين روز درگذشت پدر بزرگ عزيزم بود .


  از دست دادن عزيز بسيار سخت است .


  امروز رفته بوديم سر مزار ؛ همينطور که بيتاب جاي خالي پدر بزرگ بودم


با خودم گفتم اگر ماادم ها هر کداممان در يک لحظه به اين فکر کنيم که


نفر بعدي من هستم، آيا اماده ام ؟!


و مسلما که اماده نيستم ، خب پس بگذار فکر کنم


که چه کار هايي دارم که بايد انجام دهم ؟؟؟


  اول از همه روزه و نمازهايم و حق الناسي که به گردن دارم


و دل هايي که شکستم و  


  وامان از دل شکستن ها  :(


  امان از حق خوري ها و امان از بي حرمتي ها


  ما ادم ها تا کجا مي خواهيم پيش برويم ؟!  


  اخر و عاقبت همه مان به همان قبرستان ختم ميشود ؛


چرا نميخواهيم باور کنيم که اين قبر امروز براي پدر بزرگم بود ؛


فردا براي من است ؟!


 چرا درست بشو نيستيم ؟! 


  حداقل قبل تر ها وقتي پايمان به قبرستان ميرسيد ،دلمان ميلرزيد


و از کرده هامان پشيمان ميشديم اما چه بر سرمان امده


که حتي قبرستان هم ادممان نميکند؟!


  بگذاريد راحتتان کنم ،هيچ چيز در اين دنيا جز خود خدا باقي نيست .


  پس خواهشا بيانديشيم بعد رفتار کنيم


  خواهشا درست رفتار کنيم 


  خواهشا دل نشکنيم 


  خواهشا حق خوري نکنيم 


  خواهشا حداقل حرمت خودمان را نگاه داريم 


  پي نوشت : دلم خيلي  ::(


  وبلاگم را ک ورق بزني در گذشته اي نه چندان دور مخمل سياه شب را ميبيني


  که در سياهه ي شب قلم خورد و بر صفحه جا خوش کرد .


  اما الان چند ساعتي را دويده ام و به صبح نچندان سفيد قبل طلوع خورشيد رسيده ام .


  صداي پرندگان خوش الحان گوشم را قلقلک ميدهند تا بيدار بمانم


  و به نوايشان گوش بسپارم 


  احساس ميکنم با من درد و دل ميکنند .دردشان را ميفهمم !


  همسايه مان خانه شان را ويران کرده اس شکايتش را پيش من مي اورند 


  اما نميدانند ک شرمنده شان هستم .


  اخر ادم ها را که ميشناسيد ؛


  بروم به همسايه مان بگويم خانه ي سار هايي را که بر ديواره ي منزلت


  جا خوش کرده بودند را چرا ويران کردي ؟!


  خدا را خوش نمي ايد !


  فکر ميکنيد چه پاسخي خواهم شنيد ؟!


  جز انکه بگويد به شما مربوط نيست ،مگر شما مفتش محل هستيد!!!!


  تازه خدايم را شکر ميکنم اگر شمايش تو نشود !!!


  خدا هدايتمان کند !


  بگذريم .


  کمي هم از هوا برايتان بگويم


  اگر تا بحال صبح به اين زودي از خواب شيرين برخواسته


  و مقداري هوا تناول کرده باشيد نيازي به توضيح اينجانب نداريد؛


  هواي صبح اخرين ماه بهار چگونه ميتواند باشد ؟!بسي گوارا .


  اکنون ديگر خواب شيرين صبح رحيل


  که در کتاب ها خوانده ايم انسان را ز سبيل باز ميدارد چشمانم را فرا گرفته


  تا تحريري ديگر بدرود


 


  شب و است و سکوت و پارچه ي مخملي اسمان


  از دور صداي خس خس جارويي


  ک با دستان پينه بسته ي رفتگر روي زمين کشيده ميشود به گوش ميرسد .


  صداي عبور گاه گاه ماشيني در امتداد خيابان  


  سکوت شب و خس خس جارو را در هم ميپاشد 


  تيک تاک عقربه هاي ساعت روي ديوار 


  شب خلاصه در دو حرف ميشود کوتاه اما بي پايان .


  وقتي بي خوابي به سرت بزند و فکر و خيال تمام ذهنت را بجوند،


  اين پارچه مخملي سياه با ان   پولک هاي سفيدش به راحتي رهايت نميکند .


  با تو ميماند تا دور دست هاااا


  تا هر کجا که خيالت پرواز کند .


  اينجا درون اتاقم همه چيز رنگ ارامش دارد ؛ به جز خيالم که به دنبال توست .


  بي قراري ميکند براي امدنت .


  براي ماندنت .


  انگار تو را ميخواهد


بسم الله النور 


دلم براي وبلاگم تنگ شده 


خيلي وقته که بهش سر نزدم .غريب شده طفلکي ،قبلنا هفته اي دو بار بروز ميشد و


کلي رفت و امد و نظر و بازديد داشت


هييييي


امان از اين گوشي هاي جديد


سر ادمو همچين گرم ميکنه با اين نرم افزاراي بيخودش که ادم نميفهمه چيشد که اينجوري شد ؟


درسته که ميشه ازش استفاده مفيد هم کرد ،اما به نظر من ضررش بيشتر از سودشه .


حيف که خيليامون از جمله خود من درگيرش شديم !


اينجا که بوديم خيلي بهتر بود .


من شخصا خيليييييي دلم واسه وبلاگم تنگ شده بود .


اصلا راستشو بخاين از وقتي درگير اين گوشي ها شدم همون قلم نصف و نيمه و شکسته هم از دستم در رفته 


حيفم مياد نوشتن رو خيلي دوست داشتم اما از دستم رفت 


نميدونم تا کجا ميخايم پيش بريم


تازه ايني که من ميگم کمترين ضررشه . فرض کنين تو مهمونيامون تو ديد و بازديدامون .خداييش هرجا ميريم جونمون به همين موبايلمون بسته اس


دور همي هاي الان که مسخره اس .همه دور هم جمع ميشيم بعد اخر سر که برميگرديم خونمون فکر نکنم حال بغل دستيمونو واقعا متوجه شده باشيم


خدا آينده ما و نسلمونو بخير کنه .


من که نگران خودمم. . .


التماس دعا 


ياعلي


بسم الله النور 


و اما باز هم رمضان يا همان ؛


اين رمضان ها نيستند که مي ايند و ما را  روزه دار ميکنند و به ظاهر خوبي را به ما القا ميکنند و ميروند!!! 


نه عمر ماست که با هر کدام از اين رمضان ها مارا به خانه ى اخرتمان نزديک و نزديک تر ميکند! 


رمضان با تمام خوبي ها و شيريني هايش بر سر رود نشسته و گذر عمر ما ادميان را نظاره ميکند!! 


کار ما ادم ها واقعا مضحک است! 


تمام سال را همه کار ميکنيم, دروغ ميگوييم, غيبت ميکنيم, تهمت و افترا ميزنيم, دل ميشکنيم, و هزار جور بلا سر يکديگر مي اوريم اما رمضان را مثلا توبه ميکنيم!! 


مثلا ادم خوبي ميشويم! اما مثلا. 


پسر عموي کوچيکم نوشابه رو خيلي دوست داره, بهش ميگيم محمدحسين نوشابه نخور ضرر داره, ميگه:  مثلا دوغه!!! 


واقعا حکايت ما بزرگتر ها هم حکايت محمدحسين کوچک ماست! 


مثلا خوبيم, مثلا غيبت ممنوع, مثلا شکستن دل و غيره و غيره 


اما رمضان که تمام شود باز دوباره قران هايمان از روي سرمان به سر طاقچه بر ميگردد و تسبيح هايمان توي سجاده! و سجاده هامان درون همان کشوهاي خاک خورده يمان!!! 


اين است آيا رسم مسلماني ما!? 


پيامبر(ص)و اهل البيتش (ع) براي زنده ماندن اين اسلام براي ما تلاش کرده اند?! 


لطفا کمي بيشتر توجه کنيم !!!


نور نوشت1: اندکي تأمل لطفا


نورنوشت 2: التماس دعا 


نورنوشت 3: ربنا لاتزغ قلوبنا.


 هر برگ پاييزي قصه اي بهاري دارد


 وقتي که خاطراتش را مرور ميکند


  بهار در ذهنش زنده ميشود ،


  جان ميگيرد گوشه اي از دلش دوباره سبز ميشود 


  حس ناب جواني اش گل ميکند و 


  نا خوداگاه لبخندي محو گوشه ي لبش خود نمايي ميکند


  اما لحظه اي به خود مي ايد که 


  صداي شکستنش کوچه را پر ميکند 


  يک آن ، 


  يک لحظه ، 


  يک ثانيه 


  همه ي احساسش ميميرد 


  ناباورانه چشم به عابري ميدوزد


  که گام هايش صداي خرد شدن تمام برگ ها را 


  اهنگ عاشقي اش کرده . 


  يادمان باشد شايد عشق و احساس کسي 


  به خاطر خوشي هايمان از بين برود 


  مراقب دل هاي شکسته باشيم .


 


سلام حاج قاسم 


از زبان دل هاي داغ ديده اي با تو سخن ميگويم که داغ تو بر جگرشان مانده 


حاج قاسم من و خانواده ام عزادار بوديم که غم از دست دادنت قلب هامان را اتش زد 


روز سومي بود که محمدمعين عزيزمان اولين و تنها نوه ي خانواده مان را که شش ماه بيشتر مهمانمان نبود از دست داده بوديم ،هنوز گيج نبودن گل شش ماهه مان بوديم و شايد از ياد برده بوديم که هميشه بدتر از بد هم وجود خواهد داشت 


صبح روز سوم بود که با خبري مات و مبهوت شديم انگار داغ دلمان تازه تر شد يا نه اصلا بهتر بگويم ،يک لحظه غم خودمان را فراموش کرديم و جراحتي عميق بر دلهايمان بود خبر پرکشيدنت 


حاج قاسم 


انروز صبح پدرم ناباورانه و اشک ريزان جزييات اسماني شدنت را تعريف ميکرد و من و مادرم با چشماني اشکبار و نگاهي غمي الود خيره به صفحه ي نمايشگري بوديم که انگشترت را نشان ميداد و مهر تاييدي بود بر حرف هاي پدرم.


حتي برادرم که فرزندش را از دست داده بود و شايد فکر ميکرد دردي بالاتر از درد او نيست براي از دست دادنت چنان اشک ميريخت که گويي فرزندش را از ياد برده بود .


جانکاه بود غم از دست دادن عزيز و جانکاه تر وقتي عزيزتري را از دست بدهي .


عزيز تر خانواده ي من برايمان دعا کن 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

الناز گودرزی جدیدترین ها را با ما مرور کنید وبلاگ رسمی مجتبی کاویان فــــــــــــریاد زیـــــر آب Asan_marketing Kendra TEHRAN Bazaar biadarman ای ار گوشت ، با ما بهترین باشید.